خورشید مرده بود
انجنیر حفیظ اله حازم انجنیر حفیظ اله حازم

در آستا نه فصل سرد

که هجوم اندوه میبارید

و در کوچه ها باد می آمد

من بتو می اندیشیدم

و دختران نا بالغ

که از هم خواب شدن با ذلیل مردان

آتش را ترجیح میدادند

من بتو می اندیشیدم

وقتی آسیاب بادی میچرخید

و خوشه های گندم در مزرعه سر بالا میکردند

من بتو می اندیشیدم

آنگاه که مادر چادر نمازش را هموار میکرد

و دعای قنوت میخواند

و با خدایش راز و نیز داشت

من بتو می اندیشیدم

در تمام امتداد تاریکی

که شب بیقراری میکرد

و محشری بود از بینوری

من بتو می اندیشیدم

شاید هنوز اول شب بود

و من در انتظار روشنایی

وقتی بمن گفتند

خورشید مرده ...

و من بتو می اندیشیدم

بتو.....

 

سفر دارم

دلا امشب سفر دارم

به دنیایی گزر دارم

ازین وضعیت و این حال

ترا شرح دگر دارم

من امشب با خدای خویش

حکایت از شرر دارم

که تا صبح سحر گاهان

مناجات و خبر دارم

از آن نا گفته ها از راه

هم از دور و زبر دارم

به بحر بیکران عشق

دلی پر مضطرب دارم

درین دنیای پر آشوب

درین رسوایی اندوه

که رحمت درب میبند د

به چشمم اشک تر دارم

ازین شور و شر دوران

از آن یک کودک بی نان

ازین یک معبد بی نام

شکایت ها دگر دارم

اگر او را دمی بینم

بسوی آسمان گویم

که من از شمس و از نورم

اجابت کن تو از دورم.


February 22nd, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان